پیامک های جذاب


زندگی شوق رسیدن به همان فردائی است
که نخواهد آمد
تو نه آن دیروزی و نه آن فردا
ظرف امروز پر از بودن توست
پس با عشق به امروز زندگی کن
...........................................
تنهایی ریشه تمام دردهاست
چوپان را تنهائی دروغگو کرد
.........................................
گاهی شاپرکی می گیری خیلی آرام
تا نوازشش کنی رهایش کنی
شاپرک میان دستانت له می شود
نیت تو کجا و سرنوشت کجا
........................................
آنقدر به انسان های روی زمین بی اعتماد شدم
که می ترسم وقتی از خوشحالی به هوا می پرم
زمین را از زیر پاهایم بکشند
................................................
صدای خنده خدا را می شنوی
دعاهایت را می شنود
و به آنچه محال می پنداری
می خندد
.......................................
هنوز نمی دانم هر سالی که می گذرد
یک سال به عمرم اضافه می شود
یا یک سال از عمرم کم می شود
در لحظه ای که زیباترین ملودی ها
از آسمان جاری است
به فردا گوش بسپار
و دل انگیزترین موسیقی عالم را دریاب
..................................................
در سال قحطی عارفی غلامی را دید که شادمان بود. گفت چطور در چنین وضعی شادی می کنی؟
گفت من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد. عارف گفت از خودم شرم دارم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم
........................................................................
و من گره خواهم زد چشم ها را با خورشید
دل ها را با عشق
سایه ها را با آب
شاخه ها را با باد
اینک عمرت گره خورد با شادیها
................................................
حالم را پرسیدند گفتم رو به راهم
اما کسی نفهمید رو به کدام راهم
.............................................
آتش روشن کردم و عهد کردم
تا خاموش شدنش دعایت کنم
می دانم به هر آنچه می خواهی
می رسی
چراکه من هرباریک هیزم اضافه می کنم
...........................................
عطرهای خوب حتی شیشه خالیشان هم بوی خوب می دهد
..............................................................
من در نیمه چشمهایت غمی پنهان دیدم
سوختم و ساختم در آتش نگاهت
با من بمان تا سرود دل را با تو بسازم
.........................................................
دوستی را باید از کویر آموخت
که به عشق خورشید از دریا بودن گذشت
...................................................
گاهی آنکه سراغی از تو نمی گیرد
دلتنگترین برای دیدنت است
و از هر روزنه ای به تو خیره می شود
تنها که باشی
گاهی آرزو می کنی
که یک نفر صدایت کند
حتی اشتباهی
.......................................
من به آمار زمین مشکوکم
اگر این شهر پر از آدمهاست
پس چرا این همه دلها تنهاست
.....................................
زندگی عشق است عشق افسانه نیست
آنکه عشق را آقرید دیوانه نیست
عشق آن نیست که کنارش باشی
عشق آن است که به یادش باشی
.....................................
دستم خواب رفته بود
خواب دست تو را می دید
..............................
آنقدر سبزی در خاطرم
که هزاران خزان
برگی از یادت را زرد نمی کند
..................................
غروب غمت را به هر قیمت خریدارم
حتی به قیمت اینکه فراموشم کنی
......................................
نگاه ساکت باران به روی صورتم
وارونه می افتد
همه گویند عجب شاد است
عجب خندان
ولی آنها چه می دانند
که من کوهی پر از دردم
......................................
در خیال دیگری می رفت و من چه عاشقانه
 کاسه آب پشت سرش خالی می کردم
..........................................
چتری برایم بگیر
حتی خیالی
باور کن خیس دلتنگی شده ام
دلم به بهانه ندیدنت گریست
بگذار بگرید و بداند
هرچه خواست همیشه نیست
................................
آنقدر به انسانهای روی زمین بی اعتماد شده ام
که می ترسم وقتی از خوشحالی به هوا می پرم
زمین را از زیر پاهایم بکشند
.......................................
خدایا یا خیلی برگردون عقب
یا بزن بره جلو
اینجای زندگی دلم خیلی گرفته
...............................
تیغ روزگار شاهرگ کلامم را چنان بریده
که سکوتم بند نمی آید رفیق
......................................
تنها غروب جمعه نیست
که دلگیر است
کافی است دلت گیر باشد
......................................
این روزها اگر خون هم گریه کنی
عمق همدردی دیگران با تو یک کلمه است
آخی ....
.........................................
یک همیشه یک است
شاید در تمام عمرش نتواند بیشتر شود
اما بعضی اوقات می تواند خیلی باشد
مثل یک عشق یک دوست
یا تو که یه دنیایی
.................................
افلاطون را گفتند: چرا هرگز غمگین نمی شوی؟
گفت: دل بر آنچه نمی ماند نمی بندم
...............................................
تا زمین سرزمین احمقهاست
حرف من را کسی نمی فهمد
آهای اطرافیان عزرائیل
مرگ من را جلو بیندازید
 
ایستادن اجبار کوه بود
رفتن سرنوشت آب
افتادن تقدیر مرگ
صبر پاداش آدمی
پس بی هیچ چشم داشتی
حراج محبت کنید
که همه ما خاطره ایم
...............................
آرامشم را در این روزها
مدیون همان انتظاری هستم
که دیگر از کسی ندارم
.............................
خدایا یک مرگ بدهکارم
و صد آرزو طلبکارم
خسته ام یا طلبم را بده
یا طلبت را بگیر
........................
مهم نیست دوروبرمان پر از آدم باشد
کافی است اینهایی که هستند آدم باشند
........................................
بساط کرده ام و تمام نداشته هایم را به حراج گذاشته ام
بی انصاف چانه نزن
حسرت هایم به قیمت عمرم تمام شده
.............................................
به یادت هستم اما شاهدی ندارم
جز کلاغ بام خانه مان که او هم
حقیقت را به تکه پنیری می فروشد
........................................
رو خراب ترین خرابه های این دنیای خراب شده
با خط خرابم نوشتم خرابتم
...............................................
روزگاری است که شیطان فریاد میزند
آدم پیدا کنید سجده خواهم کرد
.................................
در دنیا هیچ چیز اندازه بدبختی کامل نیست
 
 
همیشه در سختی ها به خودم می گفتم
این نیز می گذرد
هنوز هم می گویم
اما حال می دانم آنچه می گذرد
عمر من است نه سختی ها
.........................................
تنها نشسته ام اما تنها نیستم
یادت امان تنهایی نمی دهد
................................
از پل نامردان عبور نکن
بگذار تو را آب ببرد
از ترس شیر به روباه پناه نبر
...................................
از استخوانم برایت قلمی می سازم
و از خونم مرکب تا برایت بنویسم
دوستت دارم
..............................
گاهی سرسری رد شو و زندگی کن
چرا که دقت د ق ت می دهد
.............................
چه نقاش ماهری است فکر و خیال
وقتی که دانه دانه موهایت را سفید می کند
............................................
نمی دانم هم اکنون در کجا مشغول لبخندی
فقط یک آرزو دارم
که در دنیای شیرینت
میان قلب تو با غم نباشد هیچ پیوندی
..........................................
در این خاک در این پاک بجز عشق بجز مهر دگر هیچ نکاریم.
.....................................................................
در بهاران کی شود سرسبز سنگ؟
خاک شو تا گل برویی رنگ رنگ
سالها تو سنگ بودی دلخراش
آزمون را یک زمانی خاک باش
..........................................................
باز با پائیز زیبا که عروس فصل هاست
برگ ریزان درخت و خواب ناز غنچه هاست
خش خش برگ و نسیم باد را بی انتهاست
هرچه خواهی آرزو کن
فصل فصل قصه هاست
......................................
گاهی باید دروغ را راست پنداشت
و گاهی راست را دروغ
بی فریب خوردن زندگی سخت است
.......................................
به گوش قاصدکهای رها شده در باد می خوانم
که بر بام خانه ات دعاهایم را با شادمانی بخوانند
تا همیشه دلت آرام و آزاد از غم زمانه باشد
.................................................
مهربانیت آنقدر زیباست که
سنجاقکی بدون ترس روی کف دستت آب خواهد خورد
......................................................
می شه پروانه بود و رو هر گلی نشست
اما بهتره مثل تو مهربون بود و به هر دلی نشست
.......................................................
آی آدمها
مرا که هیچ مقصدی به نامم
و هیچ چشمی در انتظارم نیست
ببخشید ترافیک کرده ام
............................................
گاه دلتنگ می شوم دلتنگتر از همه دلتنگی ها
گوشه ای می نشینم و حسرتها را می شمارم و باختن ها را
نمی دانم من کدامین امید را ناامید کردم
و کدام خواهش را نشنیدم
و به کدام دلتنگی خندیدم که چنین دلتنگم
.....................................................
 

برنده واقعی زندگی کسی است

که هر روز غروب احساس کند

که آنروز را واقعاً زندگی کرده

دستهایم آنقدر بزرگ نیست که

چرخ دنیا را به کامت بچرخانم

اما یکی هست که بر همه چیز تواناست

ترا با تمام خوبیهایت به او می سپارم

گنجشکی به آتش نزدیک می شد و برمی گشت

پرسیدند: چه می کنی؟

گفت: در این نزدیکی چشمه هست

و من نوکم را پرآب می کنم و روی آتش می ریزم

گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که می آوری بسیار زیاد است و فایده ندارد

گفت: شاید نتوانم آتش خاموش کنم اما هنگامیکه خداوند پرسد زمانیکه دوستت در آتش

می سوخت چه کردی؟ پاسخ می دهم هرآنچه از من برمی آمد

وقتی باختم مسیر را

یافتم در بزرگراه زندگی همواره راهت راحت نخواهد بود

هر چاله ای چاره ای به من آموخت

برای جلوگیری از پس رفت،پس باید رفت

پرواز کن آنگونه که می خواهی

وگرنه پروازت می دهند

آنگونه که می خواهند

راز عشق ورزیدن به هر چیز

درک این جمله است

شاید از دست برود

نیما یوشیج در جشن یک سالگی فرزندش نوشت

پسرم یک بهار یک تابستان یک پائیز و یک زمستان را دیدی

از این پس همه چیز جهان تکراری است جز مهربانی

چه دشمن مرا کم شمارد چه دوست

که میلاد شاعر پس از مرگ اوست

در سینه دلی خداپرستم دادند

احساس لطیف و طبع مستم دادند

با برگ پر از رنگ پر پروانه

پروانه شاعری به دستم دادند